کد مطلب:279256 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:196

قصه تشرف شیخ قاسم است به لقاء آن حضرت
حكایت هفدهم - سید فاضل متبحر سید علیخان حویزی نقل كرده كه خبر داد مرا مردی از اهل ایمان از اهل بلاد ما كه او را شیخ قاسم می گویند و او بسیار به حج می رفت، گفت روزی خسته شدم از راه رفتن پس خوابیدم در زیر درختی و خواب من طول كشید و حاج از من گذشتند و بسیار از من دور شدند چون بیدار شدم دانستم از وقت كه خوابم طول كشیده و اینكه حاج از من دور شدند و نمی دانستم كه به كدام طرف متوجه شوم پس به سمتی متوجه شدم و به آواز بلند صدا می كردم یا ابا صالح و قصد می كردم به این صاحب الامر علیه السلام را چنانچه ابن طاووس ذكر كرده در كتاب امان در بیان آنچه گفته می شود در وقت گم شدن راه پس در این حال كه فریاد می كردم سواری را دیدم كه بر ناقه ایست درزی عربهای بدوی چون مرا دید فرمود به من كه تو منقطع شدی از حاج؟ گفتم آری، فرمود سوار شو در عقب من كه ترا برسانم بدان جماعت پس در عقب او سوار شدم و ساعتی نكشید كه رسیدم به قافله، چون نزدیك شدیم مرا فرود آورد و فرمود برو از پی كار خود. پس گفتم به او كه عطش مرا اذیت كرده است پس از زین شتر خود مشگی بیرون آورد كه در آن آب بود و مرا از آن سیراب نمود، قسم به خداوند كه آن لذیذتر و گواراتر آبی بود كه آشامیده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس او را ندیدم و ندیده بودم او را در حاج پیش از آن و نه بعد از آن تا آنكه مراجعت كردیم.